زیر باران که راه می رفتیم

زیر باران که راه می رفتیم

راستش دیروز عصر
زیر باران که راه می رفتیم
ناگهان بغضم چشمانم را تر کرد
با زحمت بغضم را
پشت شوخی هایم قایم کردم
اشک هایم را هم
کار باران خواندم


گفتم شاید
افسون شب های سیاهم
الماس چشمان قشنگت را
همسنگ صدها قطره ی باران کند


گفتم شاید
روح دلسوزت با
سوز هر اشکی
بوی غم می گیرد


راستش دیروز از سرمای پایان قدم هایت
ناگهان فهمیدم
نفرینی در شعرم
رنگ ها و واژه ها را
با سیاهی می شوید


راستی یادت هست؟
شب را با شعر من
تک بیت نیمایی ؟
تنهایم تنهایی ؟
یادت هست؟


کاش می دانستم
با کدامین افسون روحم را
برمن شوراندی
وعده های دورت را
کاش می دانستم


باید افسونت را ازچشمت می خواندم
باید افسوس کمی بد بودم


مانده در تقدیرم افسوس افسوس
یک شب هم می آید
شعرم را می خوانی
دردلت افسوس افسوس

شعر از : محمدحسین داودی



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






[ 14 تير 1395 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

پیوندها


سلام دوست خوبم

 

 گلاریشا محمد حسین داودی  glarisha  برای تبادل لینک

اینجا آدرس خودتو بنویس

ممنون از حضور گرمت